خيابانهاي دور و بر كليسا سنگفرش بود. زيبا بود. خلوت بود با باد و سوز شديدِ بيشتر زمستاني تا ميانه پاييزي. صداي موتور كه در كوچه پيچيد، قلبم تندتر زد. ناخواسته صورتم را به سمت ديوار چرخاندم. ترسيده بودم. به هم نگاه كرديم. ترسيده بوديم. گفته بود كه يكيشان در همين اطراف جلفا نزديك كليسا بوده است. قلبم هنوز تند ميزد. تصور لحظات اتفاق، قلبم را ميچلاند. بيحرف، راهمان را ادامه داديم. از در و ديوار و دنجي كافهها گفتيم. دنجي زيبايي كه ناامنم ميكرد. ميترساندم.
تا رسيدن دوباره به ماشينِ با شيشههاي بالاكشيده، هر صداي موتوري و حتي هر عابري، چيزي جز ترس و سياهي نبود. من ترسيده بودم. ترسيده بودم از سوختن. از ديگر صورت نداشتن. ديگر آينه نداشتن. ديگر عكس سلفي نداشتن. ديگر خودم را نداشتن. من خيلي ترسيده بودم.
تا رسيدن دوباره به ماشينِ با شيشههاي بالاكشيده، هر صداي موتوري و حتي هر عابري، چيزي جز ترس و سياهي نبود. من ترسيده بودم. ترسيده بودم از سوختن. از ديگر صورت نداشتن. ديگر آينه نداشتن. ديگر عكس سلفي نداشتن. ديگر خودم را نداشتن. من خيلي ترسيده بودم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر