۱۳۹۳ تیر ۲۲, یکشنبه

زنگ‌ها براي كه به صدا در نمي‌آيد؟

اين روزهاي داغ و طولاني كه انگار به پشت ميزنشيني و روزمرگي در حال گذشتن است؛ روزهاي پرفكر و شلوغي‌ست. دفترچه را بالا و پايين مي‌كنم تا كاري از قلم نيفتاده باشد. تقويم و نوت گوشي هم كه به جاي خود. ليست‌شان كه مي‌كنم آرام مي‌شوم كه به زودي تيكي كنارشان خواهد آمد و تمام. به زودي؟... دفترچه را مي‌اندازم داخل كيف و به جاي مقاله و اول مهر و كار و مرخصي، به آلبالوپلويي كه دوست قرار است براي شب بپزد و من قرار است مقاومت كنم و نخورم، فكر مي‌كنم. به فينالي كه قرار است دور هم ببينيم و تمام.
مثلن انگار قرار است سوت پايان بازي فينال را كه زدند، زمان هم متوقف شود. در زمين بازي، برنده‌ و بازنده، خوشحال و ناراحت خشك‌شان بزند. تلويزيون ثابت و صامت شود و خبري از آمار بعد از بازي و تعداد شوت‌ها و كورنرها نباشد. روي مبل درازكش باشم در حالي‌كه به دنبال موبايلم هستم تا ساعت را براي 6:30 روي زنگ بگذارم و چرتكه بيندازم كه اگر همين لحظه بخوابم مي‌شود چند ساعت خواب. و تمام. بدون دل كندن اجباري فردا از تخت. بدون همكار رواعصاب. بدون دفترچه. بدون ليست.
دست مي‌كنم داخل كيف به دنبال دفترچه. به دنبال ليست. یاد سفر استانبول روشنم می دارد...

هیچ نظری موجود نیست: