لنگان لنگان از كمردرد كه از تاكسي پياده شدم صداي آشنا گفت: "بله بفرماييد..." و ضربان قلب من تند شد. پشت سرش بودم. خودش بود كه تلفنش را جواب ميداد. موهايش مشهود سفيدتر شده بود. كفشها و كت و شلوار سرمهاي، تكراري.
وقتي آهنگي يا بوي عطري آشنا آدم را ميبرد ميگذارد وسط خاطره، ديدن صاحبش چرا نبايد مثل يك گرداب آدم را گيج كند، معلق كند و فروبكشد؟ گيجياي عجيب. از يكطرف خاطره، خوب يا بد، ميخواهد تو را ببلعد و ببردت همانجا كه به آن تعلق دارد. از آن يكي طرف، تو ديگر به آنجا تعلق نداري و احساست، خوب يا بد، ديگر با آن حال و هوا نميخواند. گيجي رفت و آمد بين كسي كه آن زمان بودي و آدم جديد اين زمان، طول ميكشد تا از سر بپرد اما ميپرد.
آن وقتها كه عاشقش بودم هم قدش همين قدر كوتاه بود؟