در اين زندگيِ متني، كلمهها ديگر فقط كلمه نيستند. عالمي هستند. ظريف بايد گزيده شوند. و ويرگولها. و نقطهها. و دونقطه پرانتزها. فاصله زياد است از "بد نيستم" تا "خوب هستم" كه كوتاه ميشود با يك "دونقطه ستاره".
۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه
۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه
دامِ فراموشي
پنجشنبه-روزي بود كه براي جابجاييِ بليط تماس گرفتم. روز دوشنبه را براي برگشتن انتخاب كرده بودم و تمام جزئياتِ سه روز باربستن راهزاربار مرور كرده بودم. كمي كمتر از هزار بار شايد. بعد از يك ساعت تلفن وصل شد. من كلن يك گوش بودم كه تلاش ميكرد خوب بشنود، خوب توضيح دهد و بليط را بگيرد و برگردد ايران تا همه چيز تمام شود. اولين جاي خالي براي سه هفته بعد بود. خشكزده و بر جا مانده همه فعاليتهاي لازم براي جابجايي بليط و پرداخت و... را انجام دادم كه نزديكترين روز، دورترين روز هم بود. اين سه هفته را كشانكشان گذراندم. همين يك رنج، يك از هزارشان بود. گفتماش كه مشتي باشد از خرمنِ جان به لبي و به تنگ آمدنم در يك ماهِ آخر زندگي در استراليا.
آهنگ ورزشمان را عوض كرده بود و آهنگ جديدي را انتخاب كرده بود. آهنگ كه شروع شد، با مربي يكگام ميرفتم و ميآمدم. ناگهان پرت شدم وسطِ كلاس بادياتكام در استراليا. دستها و پاهايم گيج بودند بين حركاتي كه با آهنگ از كلاس بادياتكام به ياد داشتند و حركات جديدي كه مربي ميرفت. دلم كلاس بادياتك را خواست.
هوا كه وحشتناك آلوده شد، سردردهاي دائمي هم شروع شد. كارم كه تمام شد راهي لواسان شديم. هوا خيلي بهتر بود. نفس كه ميكشيدم انگار گلويم زنگار گرفته بود و هواي تميزتر تلاش ميكرد راهي باز كند. ياد هواي ابسلوت تميزِ استراليا افتادم.
از اين ياديارها چند روزيست كه كم نيست. زمان گذشته و رنج عميقم كمرنگ شده است و فراموشي داماش را برايم پهن كرده است: "نكند اين بار آنقدرها سخت نباشد" و يا "خوبي هم داشت ها". همان دامي كه گاهي به سراغم ميآيد و موبايلم را دست ميگيرد و به اويس اس ميزند. دامي كه فراموش كردنِ بيرحميهايش، برايم پهن ميكند.
۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه
ظرفها را من ميشويم
دارم ظرفها را ميشويم. كسي خانه نيست. سكوتِ شب در خانه دلنشين است و من فكريام. فكرِ رفتهها و نيامدهها. يكي يكي، سرِ صبر ظرفها را كف ميزنم. بدونِ دستكش. عجلهاي ندارم. كاري هم.
دارد ظرفها را ميشويد و با آهنگ ميخواند. كجسليقه است. آهنگهايي كه دوست دارد، تار و پودِ اعصابم را تشريح ميكند. در همهشان جيغ ميزنند. با آهنگ فرياد ميزند: "ديدي داري داري داري، ديدي داري داري داري، بام بام بااام...".
ماشين لباسشويي كنار ظرفشويي است. تا پايم به آشپزخانه ميرسد؛ ميپرم روياش. جاي هميشگيام. با هم حرف ميزنيم. دارد ظرفها را ميشويد. اينجا حواسم جمعتر است. مسلط ترم. وسط حرف، انگار كه اولين بار است مچم را گرفته؛ اخم ميكند و سر تكان ميدهد يعني كه: "بپر پايين! داغوناش كردي!"
دارد ظرفها را آبكشي ميكند. تا آرنج ميروم توي سينك كه دستم را آب بزنم. نگاه معنيداري ميكند يعني كه: "اگر من براي دست شستن آمده بودم سرِ سينك، هزار بار كشته بوديام!" من را نكشت.
دارم ظرفها را آبكشي ميكنم. كفها يكييكي با قطرههاي آب همراه ميشوند و راهي خروجيِ سينك. صداي قيژ قيژِ تميزي ظرفها زير دستم شنيده ميشود. ديگر خانه ساكت نيست. دارم بدون آهنگ فرياد ميزنم: "ديدي داري داري داري، ديدي داري داري داري، بام بام بااام...".
اشتراک در:
پستها (Atom)