۱۳۹۰ اسفند ۷, یکشنبه

براي مرضيه

خبر را (خبر يعني چيزي اتفاق بيفتد و بعد هم به اطلاع رسانده شود. نمي‌دانم براي چيزي كه اتفاق نيفتاده و واقعيت ندارد و به اطلاع رسانده مي‌شود هم مي‌شود گفت خبر يا نه) كه خواندم يخ كردم. چه داستانِ دمِ دستي‌اي. چه حرف‌هايي. چه پيچ و خمي. چه سناريوي نخ‌نمايي.
نمي‌شناختيم هم را. من مي‌شناختم‌اش. از نوشته‌هايش. وبلاگش. نت‌هاي گودرش. كامنت‌ها و كل‌كل‌هايش. در اولين لحظه به ياد آن پستِ وبلاگش درباره كامواهاي رنگي ميدانِ حسن آباد افتادم. زندگي‌اي كه در آن حرف‌هاي ساده جاري بود و كلمات و جزئياتي كه با هوشمندي كنار هم چيده شده بودند تا منِ خواننده بفهمم چقدر مي‌شود با چيزهاي ساده دمِ دستي شاد شد. زندگي كرد. لذت برد. رنگ‌ها را ديد. كنارِ هم چيد و خلق كرد.
بعد ذهنم جمله آخرِ خبر را به ياد آورد. گزارشي كه به زودي از رسانه ملي پخش خواهد شد. گزارشي از يك سناريوي شاخ‌دارِ جديد. ذهنم رفت به انفرادي. ديوارهاي نمورِ سردِ يك سلولِ كوچك. توهين‌ها و تحقيرها و تهديدهاي بازجويي. دنياي خاكستري. آن مرضيه كلاف‌هاي رنگي را در انفرادي ديدم. در بازجويي. جلوي دوربين براي اعتراف تلويزيوني به گناهِ ناكرده و ابرازِ ندامت.
اين خيال‌ها و فكرها از ذهنم بيرون نمي‌رود اما كسي مدام در دلم مي‌گويد اين روزها هم مي‌گذرد. مي‌گويد اين روزها كه گذشت و اين آب‌ها از آسياب افتاد و اين سناريو هم به آخر رسيد؛ آزاد مي‌شود. مي‌آيد و باز مي‌رود حسن‌آباد. با ذوق كلي كامواهاي رنگ رنگي جديد مي‌خرد. تركيب‌هاي جادويي كشف مي‌كند و باز مي‌بافد. روزهاي جديد را مي‌بافد. مي‌بافد تا همه اين روزهاي خاكستري بشود صفحه تاريخ و روزهاي نوي رنگي بيايد. او هم بشود باز دخترِ شادِ كامواهاي رنگي.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

دریا اتفاقی این رو دیدم. چه خوب بود نوشته ت.
مرضیه