رفتن از لحظهاي آغاز شد كه اين چمدان طوسي، همينكه الان بالاي كمد جا گرفته، وارد خانه شد. همه چيز انگار همان لحظه جدي شد نه تمام روزها و ماههاي قبلاش كه دوان دوان به دنبال ويزا و هزار كار ديگر بودم. انگار همان لحظه بود كه درك كردم ديگر، وقت رفتن است. دستم نميرفت بازش كنم، مبادا هواي داخلاش همه اتاقام را پر كند كه كرد. روز قبل از پرواز. روزهاي آساني نبود. لحظههاي آساني نبود. لحظههاي خداحافظي، لحظههاي فرودگاه، لحظههاي پرواز.
پرواز ابوظبي به سيدني كه ديگر اويس رفته بود، تنهاي تنها بودم، خودم بودم و خودم. دنياي جديد در حال عرض اندام بود. معجوني بود از حسهاي مختلف. ترس، هيجان، دلتنگي، سكوت، رخوت. تا همين لحظه كه حسهاي ديگري آمدهاند و حسهايي رفتهاند، هرچند همچنان عجيب. زندگي جديدي آغاز شدهست. گاهي شادم از به دست آمدهها و گاهي ناراحتِ از دست رفتهها. گاهي زندگي پرسرعت است و گاهي كند. گاهي در خلاء هستم كه آيا اين منم در اين نقطه، گاهي در هيجانام از جايي كه هستم و گاههاي بيشتر، منتظر آينده بهتر.
اينجا استرالياست. شهر نيوكسل. هوا عالي و طبيعت معركه است و براي رد شدن از خيابان، اول بايد سمت راست را نگاه كرد.
پرواز ابوظبي به سيدني كه ديگر اويس رفته بود، تنهاي تنها بودم، خودم بودم و خودم. دنياي جديد در حال عرض اندام بود. معجوني بود از حسهاي مختلف. ترس، هيجان، دلتنگي، سكوت، رخوت. تا همين لحظه كه حسهاي ديگري آمدهاند و حسهايي رفتهاند، هرچند همچنان عجيب. زندگي جديدي آغاز شدهست. گاهي شادم از به دست آمدهها و گاهي ناراحتِ از دست رفتهها. گاهي زندگي پرسرعت است و گاهي كند. گاهي در خلاء هستم كه آيا اين منم در اين نقطه، گاهي در هيجانام از جايي كه هستم و گاههاي بيشتر، منتظر آينده بهتر.
اينجا استرالياست. شهر نيوكسل. هوا عالي و طبيعت معركه است و براي رد شدن از خيابان، اول بايد سمت راست را نگاه كرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر