هر چه جاده خاكي و سربالايي را بالاتر ميرفتيم، هوا هم بهتر ميشد. آن تهها كه ديگر جاده مالرو ميشد و رفتناش كار ما نبود، باغچه دنجي به راه كرده بودند. تختها را پشت درختها چيده بودند. ميگفتند روي تختهاي جلويي ننشينيم و تختهاي عقبتر را انتخاب كنيم. دوزاريمان افتاد كه يعني بايد جلوي ديد نباشيم. همه هول بودند و در حال بدو بدو. انگار مجرم بودند. البته كه بودند. سرويس چاي و قليان، در دل طبيعت و هواي خوب، كه بنشيني و درد دلي بكني و شايد هم آن وسطها شكواييهاي از روزگاري كه برايت ساختهاند، صد البته كه جرم است.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
آقايان! خانم ها!
همينه كه هست ...
اينجا ايران است.
ارسال یک نظر