براي ديدن لالههاي واژگون رفته بوديم. از روستايي كه هر چه فكر ميكنم اسمش را به ياد نميآورم عبور ميكرديم كه بساط عروسي به راه بود. البته بيشتر دامادي، از بس كه همه مرد بودند كه ميرقصيدند و از زنها و بهخصوص عروس، خبري نبود. شلوارهاي گشاد، ساز و سرود و آهنگ كردي و رقص با چوب. ازمان دعوت كردند كه بايستيم و كمي كنارشان شاد باشيم. دور ايستاده بوديم و رقص و شادي مردانهشان را تماشا ميكرديم. نبرد بود. هر كه با چوب در ميانه رقص زودتر بر پاي ديگري ميزد برنده بود و بايد به رقص با حريف ديگري ادامه ميداد.
عكس گرفتنها و فيلم گرفتنها كه تمام شد، رفتيم كه سوار ماشين شويم. از كنارمان دويد و زودتر از ما از پلههاي اتوبوس بالا رفت و در صندلي انتهاي ماشين نشست. 8-9 ساله ميخورد. چهره غيرعادياش و سكوتاش و نگاه مستمرش متعجبمان كرده بود. نگاهمان ميكرد و هيچ عكسالعملي به اينكه ما غريبهايم و قرار است برويم و او اشتباه سوار ماشين ما شده، نشان نميداد. ميخواست با ما بيايد با آرامش غريبش به دنياي شلوغ و آشفتهمان.