۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

فصل‌الخطاب

حسابي داشتم حرص مي‌خوردم از طرفداري‌هاي متعصبانه‌اي كه مامان‌خانم از پسر ارشدش مي‌كرد. با غرغرهام حسادتم رو ابراز مي‌كردم و اعتراض به اين‌همه تبعيض در حق دختر خانواده و دفاع از جامعه زنان. در حالي‌كه مشغول سخنراني و استدلال بودم و يه جمله تموم نشده مي‌رفتم سراغ جمله بعد، سرش رو كرد زير پتو و از اون زير گفت: "تو چه مي‌دوني بچه اول اون‌هم اگه پسر باشه يعني چي" و خوابيد. دختر بودم و يه بچه اون وسط‌ها مسط‌ها.

هیچ نظری موجود نیست: