براي چندمين شب پياپي كه درد شديد برايم چارهاي جز مشتمشت قرص نگذاشت، بايد تا صبح در خواب و هپروت مصنوعي ناشي از قرصها ميماندم تا كمي آرام بگيرد و امان دهد تا دوباره به زندگي و عيد و سال نو و اين حرفها برگردم. هنوز آفتاب نزده اما چيزي هم نمانده كه بزند. داغي بدن و ضربان تند قلب و خشكي دهان و سنگيني نفس از خواب ميكشدم بيرون و بيدارم ميكند. همه اينها كه به خودي خود حالم را بد كرده يك طرف، احساس خستگي از اين درد يك طرف كه اشكم را در ميآورد؛ از اينكه ميآيد و زندگي را برايم زهر ميكند و تا هزار قرص و دارو را روانه معده بيچارهام نكنم و ساعتها منگ گيج نزنم خرخرهام را ول نميكند. عيد و سفر و خوشي نميفهمد و ميآيد و قدرتنمايي ميكند و تا از به زانو درآمدنم ارضا نشود گورش را گم نميكند. من از اين درد، از اين ضعف، از اين قرصها، از اين تفاوت، از اين گيج و منگيها، از اين خوابهاي طولاني زوركي الكي و از اين احتياطها و آسته رفتنها و ترس از اينكه مبادا باز شروع شود، خستهام...
۱۳۸۹ فروردین ۳, سهشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر