۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

فردا كه بهار آيد، آزاد و رها هستيم

چند ساعتي از تحويل سال گذشته. سكوت و خواب همه جا را پر كرده و من با اين بي‌خوابي، ناگزيرم از مرور هشتاد و هشت كه حالا جزو گذشته است و به قولي پارسال. در كل درد داشت، آخر بزرگ شدن درد دارد مثل قد كشيدن. چيزهايي ديديم و تجربه كرديم و ياد گرفتيم و دانستيم كه اندازه‌اش خيلي بيشتر از يك سال بود. جدي‌جدي مبارز شديم؛ فهميديم گاز اشك‌آور و گاز فلفل چطور آدم را خفه مي‌كند و چشم آدم را از كاسه در مي‌آورد؛ باتوم چه مزه‌ايست؛ فرياد زدن و گريه كردن درست وسط خيابان براي كتك نزدن مردم چه حالي دارد؛ چطور بايد بعد از گاز اشك‌آور آتش به راه كرد؛ سيگار روشن كرد و دود را تا ته حلق فرو داد تا خفه نشد؛ گلوله راستكي چجورياست؛ سلول انفرادي چيست؛ بازجويي و اعتراف يعني چه و كنار همه اينها پياده‌روي كنار هزاران نفر غريبه آشنا و با نگاه حرف زدن، لبخند زدن و درددل كردن؛ شنيدن نصيحت‌هاي مادرانه زناني كه براي همه مادري مي‌كردند و تبديل شدن از يك جامعه كاملا بي‌تفاوت و نااميد و خموده به جامعه‌اي آگاه و گوش به زنگ و مبارز و دوست و مهربان. كنار همه اون تلخي‌ها و دردها و نفرت‌ها و رنج‌ها، كم خوب‌سالي نبود سال 88.

هیچ نظری موجود نیست: