تعطيلات را دوست نداشتم هيچوقت آنهم از نوع دو هفته پشت سر هم. انگار از زندگي در جريان پرسرعت ميبُرم و ميايستم كنار و وقت تلف ميكنم؛ كه تعطيلات هم فقط به درد تلف كردن ميخورند تا تمام شوند و دوباره زندگي آغاز شود. روزگاري فكر ميكردم حالا كه مدرسهاي هست و پيكي و تكليفي شايد ترجيح ميدهم عطاي تعطيلات را به لقايش ببخشم با اينهمه مصيبت درس و مشق اما روزگار اختيار سرخودي دانشجويي هم رسيد و اين حس همچنان بود كه گفتند بايد شاغل باشي كه قدر لحظهلحظه تعطيلات را بداني و روزشماري كني تا خوشبختي عظيمي به نام عيد، كه اين هم نشد و من همچنان اين روزهايي كه بايد تلف كنم را دوست ندارم تا روزهاي اصلي زندگي، روزهاي پر از شلوغي و مشغله و اعصابخردي و دغدغه و بدوبدو و پر كردن دفترچه يادداشت و هزارتا هزارتا يادداشت به در و ديوار زدن براي كارهايي كه از سر و كولم بالا ميروند و هيچ وقتي هم برايشان ندارم و بين همهشان دربهدرم براي كمي وقت خالي تا خوش باشم براي خودم و گاهي هم بيخيالشان شوم و قيد همهشان را بزنم و بروم دنبال دلخوشيهايم.
۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر