۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

زمستان است...

صداي تق و توقي از روي پشت‌بوم از عالم خواب بيرونم مي‌كشه. سرم رو از زير پتوي گرم مي‌كشم بيرون، سرماي دلچسبي از زير پنجره مي‌شينه روي پوستم.

با صداي پارويي كه رو پشت‌بوم كشيده مي‌شد و گرومب گرومب برف‌هايي كه به حياط فرود ميومدند بيدار مي‌شديم. دلخور از اينكه ديگه برف دست‌نخورده‌اي روي بوم واسه برف‌بازي نمونده با شوق درست كردن آدم‌برفي از كوه برف تو حياط از جا مي‌پريديم...

صداي تق و توق روي بوم با صداي ضربه زدن مثلا ميخي به تخته‌اي قاطي شده. سرما از يقه و آستينم خودشو مي‌كشه تو تنم.

صداي جيغ و داد پسرهاي خونه به صداي حركت پارو و آب اضافه مي‌شد كه آب رو بگير اينور! اونجا رو درست كف بزن! و گاهي هم شيطنت آب و كف‌بازي‌ها و جيغ‌ها و خنده‌هايي كه به آسمون بلند مي‌شد. وقتي هنوز فرش‌ها رو روي بوم مي‌شستيم...

كمي سرما نيشدار مي‌شه و من هم كمي مي‌خزم زير پتوي گرم.

از سرماي بيرون كه مي‌رسيديم تا گردن مي‌خزيديم زير كرسي گرم مامان‌بزرگ. بساط مداد و دفتري كه ولو مي‌كرديم روي كرسي كنار ظرف‌هاي آجيل و تخمه كه با غرغرهاي مامان كه مي‌خواست بساط ناهار رو بچينه تندتند جمع مي‌شد و به جاش كاسه‌هاي آش گرم ميومد...

سوز سرما مي‌پيچه تو تنم. كامل مي‌رم زير پتو. تو تاريكي گرمش چشم‌هام رو مي‌بندم.

ديروز هم هوا خيلي سوز داشت، سحرگاه، وقتي زير همين پتو خواب بودم، وقتي اعدام‌شون كردن...

هیچ نظری موجود نیست: