۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

...

آخرين چيزي كه قبل از امشب از تو يادم بود نگاه‌هاي تصادفي‌اي بود كه از هم مي‌دزديديم و آن نگاه نافذ كه انگار چشم‌هايم را طلسم مي‌كرد و وادار به مبهوت ماندن و تلاقي و توقف بر نگاهت... سال‌ها و حس‌هاي زيادي از آن روزها و حس‌ها عبور كرده تا امشب كه صدا و لحن آرامت، صدا و لحنم را به لرزه انداخت... اگرچه حرف‌هاي امشب از عادي بودن كم از بلندبلند خواندن روزنامه نداشت اما خوب مرده‌اي را كه شايد هرگز حتي زنده هم نبود از گور بيرون كشيد... اين حس شايد اصلا ناشي از تعلق خاطري در اين لحظه نبوده باشد اما يادآوري‌كننده حس و شوقي ساده در گذشته‌اي دور بود كه بسيار لذت‌بخش بود... حسي شايد حتي كودكانه كه زنده شدنش چيزي از خودم و منِ گذشته‌ را كه شايد براي منِ امروزم قابل تصور هم نيست، يادآوري كرد... صدايم مي‌لرزيد شايد چون روزگاري با تو حرف زدن از غيرممكن‌هاي زندگي‌ام بود و بزرگي اين اتفاق زيادي عاديِ امروز هنوز از آن روزها با من بود... زنده شدن حس‌ها و شوق‌هاي ساده‌اي از گذشته‌اي دور كه در كشوهاي خاك‌گرفته خاطراتم مدفون شده بود را در پس يك مشت حرف‌هاي روزمره دوست داشتم...

هیچ نظری موجود نیست: