۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

...

آدمي‌زاد گاهي به شدت دلش دو تا گوش مي‌خواد واسه ناگفته‌هاي تلنبار شدش تا بگه و خلاص شه، بگه و آروم شه... از اون گوش‌ها كه نيازي نيست هي خودت رو اسير كلمه‌ها و جمله‌ها كني و هي نگران باشي كه آيا همه ابعاد دل‌مشغوليت رو گرفته و يا نكنه نقطه‌آزاري از قلم افتاده باشه... تو نگفته خودش انگار خودته و تا تهش رو مي‌خونه، درست هم مي‌خونه... از اونهايي كه وقتي يه عالمه معادله بي‌ربط رو واسه رسيدن به يه نتيجه بي‌ربط‌‌‌‌ تر و عجيب و غريب كنار هم مي چيني اصلا تعجب نمي‌كنه و تازه تجربه خودش رو هم عرضه مي‌كنه و كلي هم حال مي‌كني از اين دغدغه مشترك و مثال‌هاي عين قصه خودت... درست مثل حس راوي بوف كور وقتي اون كوزه هم‌نقش با نقاشي‌اش رو پيدا كرد "خوشي بي‌دليلي، خوشي غريبي به من دست داد، چون فهميدم كه يك نفر همدرد قديمي داشته‌ام، آيا اين نقاش قديم، نقاشي كه روي اين كوزه را صدها شايد هزاران سال پيش نقاشي كرده بود همدرد من نبود؟ آيا همين عوالم مرا طي نكرده بود؟..."
از اون گوش‌هايي كه اصلا از اينكه يه مسئله ساده برات بزرگ و مهم شده تعجب نمي‌كنه و اصلا از حرف زدن راجع به مسائل در ظاهر پيش پاافتاده اما درواقع براي تو مهم باهاش احساس خجالت نمي‌كني و تازه كلي از كشف كردن يه ابعاد جديدي از مسئله در بازتعريفش و سازمان‌دهي‌اش كيف مي‌كني، كه اگه بعدش هم از تو آستينش يه‌دونه از اون نسخه‌هاي بي‌ردخور رو رو كنه ديگه يعني خدا...
اما بعضي حرف‌ها اصلا زاده شدن واسه نگفتن و محكوم هستند به انباشته شدن و بيات شدن... حرف‌هايي كه از يه طرف گفتنشون مايه دردسره و يه چيزهايي رو خراب مي‌كنه و يه راه‌هايي رو بي‌بازگشت و از طرف ديگه نگفتنشون باعث خفگيه...

پ.ن: اين يكي از اون چيزهايي كه انباشته‌هام رو زياد و قطور كرده...

هیچ نظری موجود نیست: