۱۴۰۰ خرداد ۳۱, دوشنبه

خونه رو... خونه رو... خونه رو...

دارد کم‌کم می‌شود سه سال که خانه را گذاشته‌ام و آمده‌ام. از سرزمین کوه‌ها و طعم‌ها و چهارفصل به سرزمین مسطحِ زیر سطح دریای بادی و بارانی. روزهای عجیب و سختی آمدند و رفتند؟ نه. آمدند و ماندند و جا برای لذت‌ها و حس‌های جدید باز کردند. اشک‌ها ریختم و تنهایی‌ها را قورت دادم و ترسیدم و قدم برداشتم. رسیدنی در کار نبود و اصلا همین را یاد گرفتم که چه کاری‌ست رسیدن وقتی به چشم هم زدنی‌ای بعد از میل و شادیِ رسیدن باز نوبت ملال بعدی‌ست. زندگی کردن را تمرین کردم و یاد گرفتم که قدم برداشتن حتی کوچک، حتی آهسته، مهم‌ترین است؛ مثل کوه‌نوردی.

دیروز که بعد از یک سال و اندی اسیر کرونا بودن نوبتم شد و واکسن زدم انگار جواب سوالِ هر روزه به‌وقت سختی و دلتنگی‌هایم بود که دقیقا اینجا چه می‌کنم. که خانه را گذاشته‌ام و آمده‌ام تا مثل یک آدم عادی فقط زندگی کنم. یک زندگی معمولی.