مسابقه دوی تعطیلی بهمن را دورادور پیگیر بودم، از اولاش که ثبتنام بود تا این روزها که دارند مدالها را پست میکنند. از این قرار که اگر ۳۰ کیلومتر را در ۶ ساعت میدویدی مدال فینیشر را میگرفتی که خب خودش کم تلاشی نبود. اما داستان و چالش به همین جا ختم نمیشد و رقابتِ دیگر در ۶ ساعت بعد بود که تا کجا تا سرحد توانات میتوانستی بدوی. آن نقطه سر حدِ توان را لمس کردن و دیدن. آن نقطه که میگویندش چالش تابآوری. همین تکه دوماش نشسته در مغزم و بیرون نمیرود. و چه برازنده، تابآوری. آنجا که باید برای مدتی تاب بیاوری تا آن نقطه که هم ضعیفترینات را ببینی و هم قویترینات را. سر حد توان که اسماش میشود تاب. مدام مرور میکنم به حال آن شش ساعت دوم. چیزی شبیه کوهنوردی مسیر قله. مثلا سبلان. که دیگر بالا را نگاه نمیکردم و فقط کفشهای خاکگرفته و قدمهای کندم را نگاه میکردم. با هر نفس فقط میگفتم یک قدم دیگر، یک قدم دیگر. قدمها هرچند کند و سنگین، تنها ابزارم برای رسیدن بودند. همانجا که فکر میکردم دیگر نمیتوانم. همانجا که زل میزدم به کفشها و قدمها و داشتم تاب میآوردم. همینجا که دارم تاب میآورم. وای قدمها قدمها. اگر قرار بود سالیان و دردهای رفته را بچلانم مثلا در یک کتاب فولان در ۵ دقیقه، همهاش همین یک خط بود و بس: قدمها و قدمها و قدمها.
امسال ۱۱ نفر بیش از ۱۰۰ کیلومتر در ۱۲ ساعت تاب آوردند. فکر کردن به آن دقایق کیلومترهای ۹۰ و خردهای و قدمهاشان و ادامه دادنهاشان سرشارم میکند برای قدم دیگر.