گلدان شیشهای گِرد و گنده کنار تخت را پر از آب کرده. یعنی نیمهآب و نیمهخاک برای قلمههای جدیدش تا ریشه بدوانند. ریشههای جوان و برگهای تازه. مدام وراندازشان میکند و جوانههای جدیدِ روز را معرفی میکند و نشانههای تولد جوانههای فردا را. تا فردا شود و بگوید که دیدی گفتم؟ ببین این ریشه جدید را؛ آن برگ تازه را!
روز، خودش را در خانه پهن کرده. هنوز خواب است. خودمان را در بازتاب نور روی گلدان شیشهای میبینم. بازوهای حلقه کردهاش به دور بدنم را؛ خواب آراماش با صدای نفسهایش را؛ آن وقت که پشتم به اوست و پشت کردهایم به جهان؛ و به همه چیزش. منتظر ریشهها و برگهای نوی امروز.