۱۳۹۱ مهر ۲۹, شنبه

دوستاني بهتر از آب روان


خسته، نفس‌زنان و گرسنه رسيديم به پناهگاه شيرپلا. ولو شديم و آماده از عزا درآوردن شكم‌هاي خالي. جشن تولد هم قرار بود باشد. ميز را چيديم. شمع‌ها را روشن كرديم. شمارش معكوس شروع شد. دوستانم مي‌شمردند و من آماده مي‌شدم كه فوت كنم. وقتي واردِ سي سالگي مي‌شوي، به اندازه كافي وقت داري خودت را آماده كني. شماره‌هاي آخر كه نفسم را براي فوت كردن جمع كردم؛ همه كوهنوردهاي پناهگاه هم با ما مي‌شمردند. يك پناهگاه منتظر متولد شدنم بودند. با تمام نفس فوت كردم. همه دست زدند. همه تولد مبارك خواندند. همه كيك خورديم. همه شاد بوديم.
يادِ تولد سوت و كور پارسال افتادم كه در استراليا تنها بودم. و اينكه نزديك‌ترين آدم زندگي‌ام هم تلاش چنداني براي شاد كردنِ من نداشت.
در اين يك سالِ پرماجرا، هرچه گذشت، خوب يا بد؛ خوشبخت‌تر شدم.

۱۳۹۱ مهر ۱۸, سه‌شنبه

سبزينه آن گياه عجيب

صدايت خوب است. از آن صداها كه زنگ‌اش در گوشِ آدم مي‌ماند. گوشي كه زنگ مي‌خورد خودم را مي‌رسانم به جايي از صدا خالي‌تر. گوش ديگر را با انگشت مي‌گيرم. كه بهتر بشنوم. بالا و پايين‌اش را. زير و بم‌اش را. حرف را كِش مي‌دهم. چرت پرت مي‌گويم. مي‌خندم. آسمان را با دقت به ريسمان مي‌بافم. كه بيشتر بشنوم. كمتر كلمات و بيشتر صدا. آخر صدايت خوب است.

۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

هيجانِ جديد

اي كساني كه ايمان آورديد و حتي اي كساني كه ايمان نياورديد؛ ايمان‌تان را كاري ندارم اما اگر مي‌خواهيد دوربين موبايل‌تان را از انزوا در بياوريد، ديده‌هاتان را به اشتراك بگذاريد و با هيجانِ بيشتري ببينيد و ديده شويد؛ اينستاگرام را حتمن دريابيد!