۱۳۹۳ آبان ۲۶, دوشنبه

به آيين مستان بريدم به خاك...

حالا كه همه از مرتضي پاشايي گفتند، من هم بگويم. يا به قول دوستان لال از دنيا نرم.
مُرد، خدايش بيامرزد. جوان بود و محبوب و سرطان هم كه لاكردار درد دارد. نوشته‌ها و تحليل‌ها نوشته شد و باز دعواها و ياركشي‌ها. حالا آن‌چه بيش از هرچيز در كله من وول مي‌زند جملاتي‌ست كه پس از مرگ، از زبان خانواده‌اش منتشر شد كه "طرفداران واقعي‌اش آن‌ها بودند كه براي شفاي‌اش زيارت عاشورا خواندند" (نه آن‌ها كه هم‌صدا ترانه‌هايش را؟)، "عاشق اهل بيت و اسلام و... بود" (غم ترانه‌هايش از عشق زميني نبود؟) و "خانواده‌اش هم‌سو با نظام و انقلاب است". حرف‌هايي كه به نظر مي‌رسد با آن‌چه از مرحوم ديده و شنيده شده، فاصله دارد.
حالا كاري به دلايل و صحت و سقم اين تأكيدها از طرف بازماندگانش ندارم اما اگر فرض كنيم كه مرحوم با خانواده‌اش از نظر اعتقادي و فرهنگي فاصله عميقي داشته، اين حرف‌ها و تلاش‌ها براي قلبِ واقعيتِ او، وقتي امكان حضور و دفاع ندارد، دور از انصاف و بي‌رحمانه است. حالا مرتضي پاشايي آن‌قدر طرفدار داشت كه صدايش از گلوي آن‌ها شنيده شود و خود واقعي‌اش زير ادعاهاي كذب خانواده‌اش دفن نشود. اين نگراني بيشتر براي آن‌هايي‌ست كه به دليل همين فاصله‌ها وقتي دست‌شان از دنيا كوتاه شد، صدايي، صداي‌شان نشود و واقعيت‌شان هم با خودشان به زيرِ خاك برود. از جمله خودِ من.

۱۳۹۳ آبان ۱۵, پنجشنبه

آينه بشكست و رخ يار رفت...

خيابان‌هاي دور و بر كليسا سنگ‌فرش بود. زيبا بود. خلوت بود با باد و سوز شديدِ بيشتر زمستاني تا ميانه پاييزي. صداي موتور كه در كوچه پيچيد، قلبم تندتر زد. ناخواسته صورتم را به سمت ديوار چرخاندم. ترسيده بودم. به هم نگاه كرديم. ترسيده بوديم. گفته بود كه يكي‌شان در همين اطراف جلفا نزديك كليسا بوده است. قلبم هنوز تند مي‌زد. تصور لحظات اتفاق، قلبم را مي‌چلاند. بي‌حرف، راه‌مان را ادامه داديم. از در و ديوار و دنجي كافه‌ها گفتيم. دنجي زيبايي كه ناامنم مي‌كرد. مي‌ترساندم.
تا رسيدن دوباره به ماشينِ با شيشه‌هاي بالاكشيده، هر صداي موتوري و حتي هر عابري، چيزي جز ترس و سياهي نبود. من ترسيده بودم. ترسيده بودم از سوختن. از ديگر صورت نداشتن. ديگر آينه نداشتن. ديگر عكس سلفي نداشتن. ديگر خودم را نداشتن. من خيلي ترسيده بودم.