۱۳۹۳ تیر ۲۵, چهارشنبه

گذشتم از او به خيره‌سري

لنگان لنگان از كمردرد كه از تاكسي پياده شدم صداي آشنا گفت: "بله بفرماييد..." و ضربان قلب من تند شد. پشت سرش بودم. خودش بود كه تلفنش را جواب مي‌داد. موهايش مشهود سفيدتر شده بود. كفش‌ها و كت و شلوار سرمه‌اي، تكراري.
وقتي آهنگي يا بوي عطري آشنا آدم را مي‌برد مي‌گذارد وسط خاطره، ديدن صاحبش چرا نبايد مثل يك گرداب آدم را گيج كند، معلق كند و فروبكشد؟ گيجي‌اي عجيب. از يك‌طرف خاطره، خوب يا بد، مي‌خواهد تو را ببلعد و ببردت همان‌جا كه به آن تعلق دارد. از آن يكي طرف، تو ديگر به آن‌جا تعلق نداري و احساست، خوب يا بد، ديگر با آن حال و هوا نمي‌خواند. گيجي رفت و آمد بين كسي كه آن زمان بودي و آدم جديد اين زمان، طول مي‌كشد تا از سر بپرد اما مي‌پرد.
آن وقت‌ها كه عاشقش بودم هم قدش همين قدر كوتاه بود؟

۱۳۹۳ تیر ۲۲, یکشنبه

زنگ‌ها براي كه به صدا در نمي‌آيد؟

اين روزهاي داغ و طولاني كه انگار به پشت ميزنشيني و روزمرگي در حال گذشتن است؛ روزهاي پرفكر و شلوغي‌ست. دفترچه را بالا و پايين مي‌كنم تا كاري از قلم نيفتاده باشد. تقويم و نوت گوشي هم كه به جاي خود. ليست‌شان كه مي‌كنم آرام مي‌شوم كه به زودي تيكي كنارشان خواهد آمد و تمام. به زودي؟... دفترچه را مي‌اندازم داخل كيف و به جاي مقاله و اول مهر و كار و مرخصي، به آلبالوپلويي كه دوست قرار است براي شب بپزد و من قرار است مقاومت كنم و نخورم، فكر مي‌كنم. به فينالي كه قرار است دور هم ببينيم و تمام.
مثلن انگار قرار است سوت پايان بازي فينال را كه زدند، زمان هم متوقف شود. در زمين بازي، برنده‌ و بازنده، خوشحال و ناراحت خشك‌شان بزند. تلويزيون ثابت و صامت شود و خبري از آمار بعد از بازي و تعداد شوت‌ها و كورنرها نباشد. روي مبل درازكش باشم در حالي‌كه به دنبال موبايلم هستم تا ساعت را براي 6:30 روي زنگ بگذارم و چرتكه بيندازم كه اگر همين لحظه بخوابم مي‌شود چند ساعت خواب. و تمام. بدون دل كندن اجباري فردا از تخت. بدون همكار رواعصاب. بدون دفترچه. بدون ليست.
دست مي‌كنم داخل كيف به دنبال دفترچه. به دنبال ليست. یاد سفر استانبول روشنم می دارد...