۱۳۹۳ فروردین ۱, جمعه

"...از این پس همه چیز تکراری‌ست جز مهربانی"

تا زمان قرار چند ساعتی مانده‌ست. بهره کافی و وافی می‌برم از هرچه زمان است که می‌شود از بستن بار سفر و آماده شدن صرفه‌جویی کرد و بیشتر در تخت ماند. موبایل به دست، غرق در پلاس و وبلاگستان.
روز اول سال است و کلمه‌ها رنگ و بوی عید دارد. از آن‌چه گذشت می‌گویند و آن‌چه دوست دارند در پیش باشد. از این‌که مثلن بهار خجسته‌ای داشت سالی که گذشت. طبیعتش. هوایش. یا مثلن زمستان خسته‌کننده‌ای بود کنار جزوه‌ها و کتاب‌ها و نکته‌ها و امتحانات. یا سال پر از احساسی بود کنار یار. شاید هم سال پر از دل‌گرفتگی‌ای بود کنار شکسته شدن مادر. یا سال پر شوری کنار مادر شدن دوست. یا سال پرامیدی بود. یا سالی بود پر از مشغله‌های کاری و مالی. یا سال پرفیلمی بود، سال کم‌کتابی بود، سال پرورزشی بود و سال خوبی بود.
حالا دیگر تا زمان سفر چیز زیادی نمانده‌ست. هنوز در چمدان باز است، لباس‌ها و وسایل کف خانه ولو. بارها را که ببندم، 93 خوبی در پیش است با خوزستان و کارون و قلیه ماهی.
پ.ن: از قليه ماهي خبري نبود اما با قرمه سبزي شوشتري و نون چرب و ماهي بني و... به خوبي جبران شد.

۱۳۹۲ اسفند ۱۶, جمعه

آن‌چنان سبك كه پرم در هواي دوست

دلم مي‌لرزد. آن‌چنان دستپاچه‌ست نديدبديد انگار كه هرگز نديده از اين آمدن‌ها و رفتن‌ها.
احساس خالي شدن. سبكي. رهايي. از آن حس‌هاست كه تا نيايد و دستت را نگيرد و با خود نبرد، تصوري از وسعت و عمقش نداري. يعني بزرگي‌اش به بزرگي درگيري و تنگنايي بسته است كه درش گرفتار بوده‌اي.
حالا از آن حس‌هاست. از آن لحظه‌هاست. از آن ناب‌هاش. از آن‌ها كه بايد زيرشان خط كشيد تا از ياد نرود. تا مثل آدامس بچسبد ته مخ. تا باشد از اين لحظه‌ها.