۱۳۹۰ بهمن ۱, شنبه

Worry doll

خانه‌ جديد بود و بايد همه جا را رفت و روب مي‌كردم. جارو و پارو كه تمام شد؛ رفتم سراغ تختخواب و ملحفه‌ها. تميز مي‌كردم و هرچه از قبل مانده بود را با جديدها عوض مي‌كردم. كيسه‌شان زير تشكِ تخت بود. فكر كردم شايد كيسه زيوري، زينتي، چيزي، باشد. فكرم رفت به خيالبافي كه چه مي‌شود اگر در شهري كوچك و ساحلي، در نيمكره جنوبي، كيسه‌اي از الماس زير تشك قايم كرده باشند و بعد هم دنيا چرخيده باشد و چرخيده باشد و آخر قرار شده باشد من را ثروتمند كند. ترسِ اينكه شايد در اين كشورِ پر از جك و جانور حيواني، چيزي درونش باشد، خيالاتم را دود كرد و منصرفم كرد از باز كردن‌اش. مي‌خواستم بيندازم‌اش دور كه نكند آن حيوانِ فرضي نيشي بزندم و در غربت بميرم.
اويس، بازش كرد. اين عروسك‌ها و اين نوشته داخل كيسه بود. "آدمك‌هاي نگراني". عروسك‌هاي رنگي كوچكي كه نگراني‌هايت را قبل از خواب مي‌شنوند و شبانه، همه را با خود مي‌برند.
شب‌هايي گويا سري نگران بر اين بالين بوده و اين آدمك‌ها بودند تا نگراني‌هايش را بشنوند و ببرند. حالا هم انگار آمده‌اند براي ما. قرار است نگراني‌هاي‌ ما را هم بشنوند و ببرند.

۱۳۹۰ دی ۲۱, چهارشنبه

باز هوای وطنم

از رنجهای درس خواندن در خارج همین بس که درست وسط تعطیلات کریسمس،‌ ایمیلی از سوپروایزرت دریافت کنی که جلسهای بگذاریم،‌ گفتی بزنیم ببینیم چه کردهای،‌ چه بهدست آوردهای،‌ چه مشکلاتی داری و برنامهات چیست.
جلسه آخرمان روز قبل از شروع تعطیلات بود!
وقتی برای جلسه رفتم دانشگاه،‌ همه جا تعطیل بود. درها قفل بود و همه چراغها خاموش بود جز اتاق خودش! زنکه!