۱۳۹۰ شهریور ۹, چهارشنبه

...

انگار كه اين شهر و اين هوا همه تلاش‌اش را براي دلبري در اين چند روز مانده مي‌كند تا ديگر بهانه‌اي دستم نباشد كه فرار كردم از ترافيك‌اش، دودش، صداي ممتد بوق‌ها. آخرين تصويرش، آخرين روزهايش، اين روزهايش باشد كه نيمه تابستان، باراني بود و هوا بهاري بود و خيابان‌هايش خلوت بود؛ از آن خلوت‌هاي عيد نوروزي كه هميشه دوست داشته‌ام. تهران بهاري بود، تابستاني كه رفتم.

۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه

...

هر چه جاده خاكي و سربالايي را بالاتر مي‌رفتيم، هوا هم بهتر مي‌شد. آن ته‌ها كه ديگر جاده مال‌رو مي‌شد و رفتن‌اش كار ما نبود، باغچه‌ دنجي به راه كرده بودند. تخت‌ها را پشت درخت‌ها چيده بودند. مي‌گفتند روي تخت‌هاي جلويي ننشينيم و تخت‌هاي عقب‌تر را انتخاب كنيم. دوزاري‌مان افتاد كه يعني بايد جلوي ديد نباشيم. همه هول بودند و در حال بدو بدو. انگار مجرم بودند. البته كه بودند. سرويس چاي و قليان، در دل طبيعت و هواي خوب، كه بنشيني و درد دلي بكني و شايد هم آن وسط‌ها شكواييه‌اي از روزگاري كه برايت ساخته‌اند، صد البته كه جرم است.