۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

8 مارس

خاله‌ام از شهرستان آمد كه چشم‌اش را عمل كند، چون شوهر و پسرهايش در تهران نبودند كه رضايت دهند و خودش هم حق مالكيتي نسبت به بدن خودش نداشت؛ مريض، منتظر است تا قيم‌ي، كسي پيدا شود و اجازه درمان‌اش را صادر كند؛ مثلا پسري كه خود از شكم‌اش زاييده و شير داده و كهنه گرفته.

پ.ن: هرچند، نام گرفتن روزي به نام جنسي كه هستم را دوست ندارم. نمي‌دانم، شايد ميليون‌تا فايده داشته باشد كه مثلا بيانيه‌اي داد، حق خورده‌شده‌اي را پس گرفت يا مثلا اعتراضي كرد و فريادي زد از افكار زننده و تارعنكبوت‌گرفته‌اي كه درباره زن دور و برمان زياد است؛ اما من حس خوبي ندارم. احساس مي‌كنم آنچه هستم، نه آدمي كه هستم، كه زني كه هستم توي بوق مي‌شود و اين ديوار جنسيتي قطوري كه هر روز در حقوق و فكر و زندگي‌هامان داريم، بيشتر مي‌رود توي چشم‌مان.

۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه

شب ممكن

كتاب را به هواي اينكه بعد از مدت‌ها يك داستان خوب بخوانم، شروع مي كنم فصل اول حكايت شبي برفي در تهران و ريتم تند ديوانه‌بازي‌هاي شخصيت‌هاي داستان. تا اينجا همان است كه مي‌خواهم و در داستان غرق مي‌شوم.

از فصل دوم گيج شدن‌ها كم‌كم شروع مي‌شود. شخصيت‌ها و نقش‌ها جابجا مي‌شوند. شايد يكي از سخت‌ترين كارها در كتاب خواندن به خاطر سپردن اسم‌ها و شخصيت‌ها و جايگاه‌شان در ابتداي داستان است كه اين كتاب حسابي از خجالت آدم درمي‌آيد. در ابتداي هر فصل همه به خاطرسپرده‌ها را بايد ببوسي و كنار بگذاري و خودت را به دانسته‌هاي جديد بسپاري. كم‌كم ياد مي‌گيري كه هيچ چيز قابل اطمينان نيست و هر آن ممكن است به همه چيز گند بخورد.

علاوه بر تغيير شخصيت‌ها، سبك نوشتن هم از فصلي به فصل ديگر تغيير مي‌كند كه همين خود باعث گيجي مضاعف است. در هر فصل ادبيات نوشته و سبك بيان آن متفاوت است. در فصل اول كه درِ باغ سبز بود همان بود كه در همه كتاب‌ها اما در فصول ديگر كم‌كم بايد ياد بگيري كه اينجا ايتاليك نوشتن يعني تغيير راوي و يا نقطه‌چين يعني مرز گفتگو و يا فاصله زياد بين پاراگراف‌ها يعني تغيير نگاه راوي.

بازي گيج‌شدن از يك رويه و مسلط شدن به آن و عادت كردن به آن و دوباره گند خوردن به آن و رو شدن سبكي ديگر.

فصل آخر، ضربه آخر است. جايي كه در عين گيجي كمي به خود مي‌آيي كه بازي خورده‌اي و هرآنچه كه پي گرفتي و هر تغييري كه پذيرفتي همه حاصل به هم بافته شدن يك سري تصاوير جدا از هم در خيال نويسنده بوده و ديگر هيچ. خبري از داستان و هاله و مازيار و... نيست. تلاش مي‌كني هضم كني اين 150 صفحه چه بر سرت آورده و كجاها كه به دنبال خود نكشانده‌ات.

همه گيج شدن‌ها و گم كردن‌هاي سرخط‌ها و در آخر، سر كار بودن‌هايش، اگرچه به خودي خود آدم را عصبي مي‌كند اما وقتي كتاب را مي‌بندي و كنار مي‌گذاري، مي‌شود همان لذتي كه به دنبالش بودي اما از يك نوع ديگر. مي‌شود يك بازي هيجان‌انگيز. مي‌شود يك حس نو از خواندن يك اثر جديد و خلاقانه.

توصيه مي‌شود، اگرچه مي‌دانم با اين نوشته تا حدي به اين بازي و لذت نهفته در آن گند زده‌ام اما باز هم خواندني‌ست.