۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

چه نشستیم که رقابتی به پا شده بین ملت غیور

دوست پزشکم که در روستایی حوالی قزوین مشغول طرحشه، تعریف می کرد:
تعداد زنان باردار روستا که مدتها بین 60-70 ثابت بوده طی دو ماه گذشته به 98 رسیده. اونهم نه بارداری اول، که بارداری سوم و چهارم. گویا یه خانومی که چند سال پیش طی طرح کنترل جمعیت سیستم اش رو آف کرده بوده، چند روز پیش اومده درمونگاه دعوا که همه اش تقصیر شماست این یه تومن از دست مون رفته...

اینه، واقعیت مملکتی که داریم.

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند

دست اندرکاران برنامه سحر دیشب:

مجری برنامه: فر.زاد جمشید.ی
مهمان تلفنی برنامه: حجه‌الاسلام نقو.یا.ن
مداح برنامه: سعید حد.اد.یان

۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

خاطرات شیرین

یه زمانی، افطار ساعت 5 بود...

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

...

تو كيفم طبق معمول پر از خوراكي بود، كلوچه محلي، خرما، لواشك و... . بوهاشون با هم قاطي شده بود و يه بوي جديد تو كيفم درست شده بود. بوي حنا. يه بوي قديمي از حنا، يه بوي دور. بوي كاسه مسي مامان‌بزرگم كه حنا رو توش خيس مي‌كرد، بوي دستاش، بوي موهاش، بوي اتاقش. بوي جشن‌هاي حنابندون كه شب قبل از عروسي به راه مي‌كردن و عروس ظرف حنا رو دور مي‌چرخوند و كف دست‌ها حنا مي‌ذاشت و ما هم واسه يه نقطه حنا كه كف دست‌مون بذاره خودمون رو مي‌كشتيم. بوي اسفند و حنا قاطي مي‌شد و همه خونه رو پر مي‌كرد. بوي اون روزهايي كه مامانم به زور قبل حموم واسه تقويت موهامون حنا مي‌ذاشت رو سرمون و ما هم از ترس اينكه موهامون قرمز نشه عجز و لابه مي‌كرديم كه زودتر بپريم زير دوش. زير دوش كه مي‌رفتيم حموم از بوش پر مي‌شد و تيكه‌تيكه‌هاش با آب از رو سرمون روون مي‌شد رو زمين.
هي سرم رو مي‌كنم تو كيفم.

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

همين

هنوز نيم ساعت مونده بود به افطار كه رسيديم دم اوين. چند نفري اونجا بودن اما زياد نبودن. شايد 20 نفر. بيشتر خانوم‌هايي كه گويا با هم آشنا بودن و معلوم بود زياد هم رو ملاقات مي‌كنن. «مردم» نبودن. تا دم افطار يه چند نفري بهمون اضافه شدن. خرما و نون پنيري خورديم و كمي عكاسي و بعد هم هر كي رفت سي زندگي خودش. همين.
همه‌اش با خودم مي‌گم من اون كاري رو كردم كه از دستم بر ميومد...

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

شرمندگان آزاد*

صبحانه نون تازه با پنیر و گردو خوردم. رفتم شنا و بعد از اومدن، کیک و آب سیب خوردم. ناهار طاس کباب بود که با ماست و نون خوردم. چای بعد از غذا رو با خرما خوردم و حالا هم بعد از خواب بعد از ظهر یه ظرف میوه شامل آلو و انگور و هلو کنارم گذاشتم و در حال گاز زدن یه هلوی درشت، اومدم سراغ گودربازی...
17 نفر در زندان، 12 روزه که هیچی نخوردن تا به 5 خواسته و حق طبیعی خودشون برسن. 12 روز در گرسنگی و گرما و زندان... گویا تا تحقق خواسته هاشون هم قصد کوتاه اومدن ندارن. خانواده هاشون هم برای همراهی باهاشون و رسوندن صداشون به گوش دیگران، به اونها ملحق شدن. قراره هر کی می خواد و می تونه، بهشون ملحق شه و فردا رو روزه بگیره...
احساس می کنم دیگه هیچ طعمی رو حس نمی کنم. خجالت می کشم که اینجا زیر باد کولر نشسته ام. خجالت می کشم از این ظرف میوه کنار دستم. خجالت می کشم از اونهمه ظرف کثیف داخل سینک که بقایای خوردن هامه. وجدان درد دارم که به سادگی می شد زندان از بیخ گوشم نمی گذشت و منم جای لم دادن پای کولر و اینترنت بازی، اون تو باشم.

* عنوان، برگرفته از متن آخرین پست "ساز مخالف"

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

خون دل‌ها مي‌خوريم...

سطح شهر پر شده از تصاوير مرداني كه گويا نماد خوبان اين سرزمين‌اند و در زير آن نوشته "خوبان؛ عمری در حسرت ديدار تو ماندند... و نيامدی"
اما بهتره سطح شهرهامون رو از پوسترهايي پر كنيم كه "صد سال است رنج‌ها برده‌ايم، خون دل‌ها خورده‌ايم، خوبان، در حسرت آباد ديدن‌ات دق كردند و تو هنوز رنگ آزادي را هم به خود نديده‌اي، وطن ويرانم..."

دولت آبادي در كتاب «نونِ نوشتن»اش مي‌گه:
"ای سرزمین! کدام فرزندها، در کدام نسل، تو را آزاد، آباد و سربلند؛ با چشمان باور خود خواهد دید؟ ای مادر ما، ایران! جان زخمی تو در کدام روز هفته التیام خواهد پذیرفت؟ چشمان ما به راه عافیت تو سفید شد؛ ای ما نثار عافیت تو!"

خبر مرگ محمد نوري رو كه امروز شنيدم، صداش مدام تو سرم مي‌پيچه:
ما برای آن‌که ایران خانه خوبان شود
رنج دوران برده‌ایم
رنج دوران برده‌ایم
ما براي آن‌كه ايران گوهري تابان شود
خون دل‌ها خورده‌ايم
خون دل‌ها خورده‌ايم...

خدايش بيامرزد...