۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

رسانه

مسافر: آقا، آزادي هم تو مسيرت هست؟!

آقاي تاكسي باحال: ايشالا 22 بهمن آزادي مي‌ريم...

ما: :دي

...

بگذرد اين روزگار تلخ‌تر از زهر...

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

FAQ3

مي‌دونم هزار تا آيه و حديث و اين حرف‌ها داريم اما دلم مي‌خواد الان از زبون خودت بشنوم. هستي؟! صدام رو مي‌شنوي؟! حواست به اينجا هست؟!...

زمستان است...

صداي تق و توقي از روي پشت‌بوم از عالم خواب بيرونم مي‌كشه. سرم رو از زير پتوي گرم مي‌كشم بيرون، سرماي دلچسبي از زير پنجره مي‌شينه روي پوستم.

با صداي پارويي كه رو پشت‌بوم كشيده مي‌شد و گرومب گرومب برف‌هايي كه به حياط فرود ميومدند بيدار مي‌شديم. دلخور از اينكه ديگه برف دست‌نخورده‌اي روي بوم واسه برف‌بازي نمونده با شوق درست كردن آدم‌برفي از كوه برف تو حياط از جا مي‌پريديم...

صداي تق و توق روي بوم با صداي ضربه زدن مثلا ميخي به تخته‌اي قاطي شده. سرما از يقه و آستينم خودشو مي‌كشه تو تنم.

صداي جيغ و داد پسرهاي خونه به صداي حركت پارو و آب اضافه مي‌شد كه آب رو بگير اينور! اونجا رو درست كف بزن! و گاهي هم شيطنت آب و كف‌بازي‌ها و جيغ‌ها و خنده‌هايي كه به آسمون بلند مي‌شد. وقتي هنوز فرش‌ها رو روي بوم مي‌شستيم...

كمي سرما نيشدار مي‌شه و من هم كمي مي‌خزم زير پتوي گرم.

از سرماي بيرون كه مي‌رسيديم تا گردن مي‌خزيديم زير كرسي گرم مامان‌بزرگ. بساط مداد و دفتري كه ولو مي‌كرديم روي كرسي كنار ظرف‌هاي آجيل و تخمه كه با غرغرهاي مامان كه مي‌خواست بساط ناهار رو بچينه تندتند جمع مي‌شد و به جاش كاسه‌هاي آش گرم ميومد...

سوز سرما مي‌پيچه تو تنم. كامل مي‌رم زير پتو. تو تاريكي گرمش چشم‌هام رو مي‌بندم.

ديروز هم هوا خيلي سوز داشت، سحرگاه، وقتي زير همين پتو خواب بودم، وقتي اعدام‌شون كردن...

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

يه سوزن به گودر

ديدن صفحه اصلي وبلاگ‌ها كه هر كدوم با سليقه‌اي و نگاهي چيده و رنگ شدن، شخم زدن آرشيو و نوشته‌هاي قبلي و از همه مهم‌تر لينك تو لينك رفتن و كشف وبلاگ‌ها و نگاه‌هاي جديد و متفاوت؛ لذت‌هايي كه با اومدن گودر و صفحه سياه و سفيد پر از كلمه‌اش گم شد...

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

من، بر تو عاشقم...

وسط تلفن حرف زدن‌مون راحت گوشي رو برمي‌داره و بدون توجه به اينكه شخص سومي هم اونور خط وجود داره، شروع مي‌كنه به سوال جواب كردن كه در رو قفل كردي؟ بهتر شدي؟ و... و بعد از گرفتن جواب‌هاش بدون اينكه خودش رو نگران كنه گوشي رو مي‌ذاره و ما رو كه در حال انفجاريم به حال خودمون مي‌ذاره.

همه مامان‌ها اينجوري دلبري مي‌كنن؟!

54

چند روز ننوشتن مثل چند روز حرف نزدنه كه بعدش بايد دنبال اولين كلمه‌ها و جمله‌ها بگردي تا سر صحبت رو باز كني، تا كم‌كم يخ‌ها آب بشه و لحن‌ها و كلمه‌ها و نگاه‌ها بشه همون كه بوده و تو هم بشي خودت.
روزهاي باقي‌مونده نگرانم مي‌كنه و هر روز كانتر مي‌اندازم بهشون. شايد با تموم شدن اين سال، به زور عدد‌هاي تقويم، سياهي‌ها و تلخي‌هاش هم تموم بشه. شايد سال بعد سال بدي نباشه، شايد سال بهتري باشه...

۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

اسفنديار خان

فكر كنم هديه تهراني جوابش منفي بوده!

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

لذت پياده‌روي شبانه در برف بر دل ما باد حرام

ديگر آرزو نمي‌كنم بهمن‌ماه سفيدپوش شود
اصلا در اين "سال بد" برف را مي‌خواهيم چه كنيم

به خاطر آن سلول‌هاي تنگ
به خاطر آن بندهاي عمومي سرد...

+

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

نشونه

آقاهه تو ميدون هفت‌تير با ويولن مي‌زد...
Whatever will be will be
The future's not ours to see
Que será será
What will be, will be...

۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

Gmail

امكان متمركز كردن چندين آدرس ايميل فعال‌تون در يك آدرس Gmail و مديريت و رسيدگي به همه‌شون فقط از همون آدرس!
انصافا خيلي كاردرسته!

۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

Butterfly Effect

راديو گفت يه جبهه هواي خيلي سرد در حد برف تو راهه كه تا فردا مي‌رسه... تا تو مي‌ري...

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

رو به ديروز

باور كنيد اون روزهاي شوك، اون صحنه‌هاي فراموش‌نشدني، مادرهاي عزادار، اون‌همه خبرهاي بد هرروزه كشتار، دستگيري و زندان كه تمومي هم نداره، اون اضطراب‌ها، اون تحقيرها و خشونت‌ها و دروغ‌ها و اونهمه غم سنگين توي اين هفت ماه همه‌مون رو به اندازه هفت سال بزرگ كرده. شايد با اين بازي‌هاي «رو به فردا» اميدواريد كه 22 دي، 22 خرداد بشه اما باور كنيد برگشتن به اون روزها به سادگي ورق زدن رو به عقب برگ‌هاي تقويم ممكن نيست. كمي رو به ديروزتون نگاه كنيد، واقعيت عريان تغيير ديد مردم، بلوغ سياسي‌شون و رشد حس انزجار در اونها رو خواهيد ديد.

پ.ن: البته انگار با اين قضاياي جديد ترور و اعدام و... يه جورايي حتي بدشون نمياد به دوران طلايي‌شون در دهه شصت، هفتاد هم برگردن!

۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

دروغ چرا؟!...

آخر ز چه گویم هست، از خود خبرم چون نیست؟
وز بهر چه گویم نیست، با وی نظرم چون هست؟...

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

!!!

مايه تعجبه فاصله‌اي كه بعد از تذكر به آقاي مسافر كناري كه به جاي صندلي روي پات نشسته، بينتون ايجاد مي‌شه! خدايي تا يه وجب جا باز شد!

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

فقط خدا مي‌تواند ما را نجات دهد...

"واپسين روزي بود كه در سلول 44 بودم. هم‌سلولي‌اي داشتم كه نجواي شكوه‌آميزش با خداوند به صدايي بلند تبديل شده بود. شاكي بود كه چرا در زندان است. چون خود را بي‌گناه مي‌دانست خويش را لايق زندان نمي‌دانست. از عدل الهي مي‌پرسيد و بر طبل نااميدي مي‌كوبيد. به شوخي به سيمي كه در سلول بود (و ظاهرا براي تلويزيوني كه در اتاق نبود پيش‌بيني شده بود) اشاره كردم و گفتم مي‌خواهي خودكشي كني؟ اين را گفتم و زدم زير خنده كه آن سيم چنان ضعيف بود كه خودش را نمي‌توانست نگه دارد چه رسد هم‌سلولي تنومند مرا. اما او حرفم را جدي گرفت و من هم مستأصل از اين همه بي‌تابي و شوخي بي‌موقع چاره كار را در تفأل به قرآن كريم ديدم و وضو ساختم و حمد و سوره‌اي خواندم و كلام خدا را گشودم. آيه پانزدهم از سوره بيست و دوم (به ترتيب مصحف: سوره حج) آمد:
هركس گمان مي‌برد كه خداوند هرگز او را در دنيا و آخرت ياري نمي‌كند ريسماني به سقف ببندد و سپس ببرد، آن‌گاه بنگرد آيا اين تدبير او مايه خشمش را از بين مي‌برد؟
همان روز ما هر دو از آن سلول به سلول عمومي منتقل شديم."

ايران‌دخت- شماره چهل و دوم
يادداشت خبرنگار.سردبير-محمد قوچاني

پ.ن: نتيجه اخلاقي اينكه هروقت دلت خواست خدا دست‌هاش رو باز كنه و محكم بغلت كنه كتابي، مجله‌اي، چيزي تورق كن و بخون. احتمالا يه جايي اون تو، لاي ورق‌هاش، تو حاشيه صفحه‌هاش واسه‌ات پيامي، يادداشتي، چيزي گذاشته. از بس كه حواسش هست...

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

نذري‌هاي‌ هميشه در صحنه

تو فيلم حمل اون خانم شهيد ناشناس روز عاشورا به سمت ماشين، بين فريادهاي الله اكبر و صداي جيغ مردم، وسط مردم موبايل به دست، كنار آقاي دكتر (روپوش سفيد) كه در حال كمك به قراردادن جسد داخل ماشينه، يه خانمي با يه كاسه شله زرد كوچيك وايستاده به تماشا.
حكايت صف نذري‌ست كه يه خيابون پايين‌تر از پل كالج تو ظهر عاشورا كه آسمون رو دود گرفته بود و اشك‌آور تو هوا پخش بود و صداي تير يا چيزهايي شبيه به اون به گوش مي‌رسيد، به شكل باشكوهي برقرار بود و با قدرت هر چه تمام برگزار مي‌شد.

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

كلاً

زمینش مال ماست، آبش مال مردم...